آفتابی شدی ای عشق صفای قدمت
ولی از حادثه ای تلخ خبر می دهمت
خاطرت هست که بر خامی من خندیدی
خامم اما نه چنان باز که باور کنمت
خوشی ها دردها تقسیم بر دو
چه با هم یا جدا تقسیم بر دو
خدایی زندگی با عشق یعنی
شبیه ما دوتا تقسیم بر دو
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﮕﻴﺮﻡ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻛﻪ ﺻﻔﺖ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻳﺎ ﻧﺸﺪﻡ
ﻣﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﺩﮔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻢ ﺗﻠﻪ ﺍﻱ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻲ ﺗﻠﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﻧﺠﻴﺮﻡ
قلبم تهی ز شوق و رنگ
قلبم را جنگ آب و نهنگ
قلبم تباه ز تاریکی و ننگ
قلبم مرده در آغوش سنگ
تو زیبایی و همچون موج دریا پر هیاهویی
منم تشنه کویری که ندارد هیچ آهویی
بیا یک شب کنارم تا سحر بنشین ببین جانا
که خوشتر باشد از صد موج این بی ها و بی هویی