آن دوست که عهد دوست داری بشکست
میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
گفتمت عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی ز دل مدفون شده
عالم از زیبائیت مجنون شده
قایق کاغذی رو آب داره میره
من نگاش میکنم و گریم میگیره
قایق کاغذی میره و میدونم که
برای گریه کردن دیگه دیره
در دیده ی ما نقش رخ دوست اگر نیست
یادش به دلم لحظه ای از سینه جدا نیست
در سینه ی بی کینه ی ما نقش تو جاریست
هرچند که در دیده ی ما جای تو خالیست
ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮐﻨﻢ ؟
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺁﺏ ﮐﻨﻢ ؟
یک ﻗﻄﻌﻪ ﯼ ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻔﺮﺳﺖ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺧﻮﺩ ، ﻗﺎﺏ ﮐﻨﻢ